آن طرف دیگر
نویسنده: امیرحسین حسنپور
زمان مطالعه:4 دقیقه

آن طرف دیگر
امیرحسین حسنپور
آن طرف دیگر
نویسنده: امیرحسین حسنپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
در شهر ما لااقل تا آن زمان که هفت-هشت سالم بود هیچ دختری که اسمش رعنا باشد نبود. عمه بزرگه و حتی ننهجان هم هیچکس را نمیشناختند که اسمش رعنا باشد. ننهجان میگفت جوان که بوده دختری همسن و سالش در روستایی که حالا دیگر شهر شده، بوده که اسمش رعنا بوده، دخترکی که کمکم دیوانه شده و تا آخر عمرش هم همانطور دیوانه مانده و با گدایی گذران زندگی میکرده. عمه بزرگه و مامان هم میگفتند آخرهای عمر رعنا را یادشان هست؛ ظاهراً به خاطر همان بوده که دیگر کسی در آن شهر کوچک تا آن روز نام رعنا را برای دخترش انتخاب نکرده است.
به نظر من آدمهای رهاشده، آنهایی که از چشمها افتادهاند، وضعیت بهتری دارند نسبت به آدمهایی که هرگز به چشمی نیامدند تا از چشم بیفتند. این دستهی دوم گروه خاصی هستند؛ آدمهای در حاشیه. میلیارد میلیارد آدم روی کرهی زمین، به هر حال در متن زندگی یکی-دو نفر دیگر از این کره خاکی هستند؛ یک نفری به هر حال پیدا میشود که غمشان را بخورد. اما این گروه خاص بدون هیچ استثنائی در حاشیه هستند، دور از ماجراهای شاد یا غمگینی که زندگی بقیه را بالا و پایین میکند. آنها در نهایت سلببودن ایستادهاند.
فکر میکنم که دیروز یک نفر از آنها را دیدم؛ در ایستگاه مترو، آقایی با کت و شلوار مشکی، یک ژاکت مشکی درشتبافت و پیراهنی طوسی زیرش، با عینکی به غایت کثیف به سمتم میآمد و با ولع تمام ساندویچ سرد ارزان قیمتی که از همان ایستگاه مترو خریده بود را میخورد و بیتوجه به اطراف، راهش را ادامه میداد. حواس مرد به آن تکههای گوجه و کالباسی که از کنار ساندویچش روی زمین میریخت نبود؛ همانطور که به من و تکتک آدمهای ایستگاه هم. همان موقع بود که احساس کردم او از همان گروه خاص است. اگر او از همین گروه باشد، شاید انتقام بیتوجهیهای مکرر را با بیتوجهی مطلق نسبت به همهچیز، حتی خودش و عینکش، میگیرد.
موضوع سر برگزیدهشدن است. اگر ما دو هزار سال پیش زندگی میکردیم، حتما ناراحت میشدیم اگر به پیامبری برگزیده نمیشدیم؛ یا به فرماندهی و رهبری. در آن صورت ما میشدیم پیادهسربازانی در میدان جنگ که از اسب فرماندهان هم کمارجتر بودیم. برگزیده نشدن، در کانون توجه یک نفر هم قرار نگرفتن، ماه شبافروز حتی یک نفر هم نشدن غمانگیز است، غمانگیز و رنجآور و شکننده. انسانهای اینچنینی در قلهی تنهایی نایستادهاند. این ترکیب برای چیزهای فاخر است؛ قلهی علم، قلهی عشق، اینجور چیزها. آدم تنها در عمیقترین گودال جهان یکه نشسته؛ زجر میکشد، دلش تنگ میشود و توی خودش مچاله میشود. ولی خب هنوز هست، مثل سایر انسانها.
یکبار که داشتم توی پارک نزدیک دانشگاه قدم میزدم دیدم یک نفر دو دستش را به هم چسبانده و مثل سر قو بالا گرفته. از سر شیطنت نزدیک شدم گفتم «راسته میگن همهی قوهای عالم متعلق به ملکه انگلستان هست؟» جوابم را نداد. در واقع اصلا به من نگاه هم نکرد. دوست سرخوشش که دو متر آن طرف ایستاده بود، گفت «الان کتری شده. تا دو-سه ساعت دیگه هم همینجوری هست.» گفتم «یعنی مثلا استکان نمیتونه بشه؟» گفت «الان نه دیگه، همیشه قبلش تصمیمت رو باید بگیری.»
اینکه بگوییم تنها تفاوت ما با اشیا انتخابگری است، اغراق گلدرشت و نازیبایی بهنظر میرسد. اما بیایید قبول کنیم اینکه اختیار و ارادهای برای انتخاب داشته باشیم، حتی اگر ته گودال انتخابنشدهها نشسته باشیم، یک ویژگی دارد؛ آن هم اینکه هنوز هستِ ما را حفظ میکند. به این چهار لغت ساده همینجوری نگاه نکنیم. ما انسانها همیشه این شعاع انتخابی امروزمان را نداشتیم. روزهایی بوده و هست که دایرهی انتخابهای ما بسیار کوچک بوده و چسبیده بودند بیخ گوشمان؛ گاهی آنقدر کوچک بوده که فقط به اندازهی نفسکشیدن میتوانستیم تکان بخوریم. اینجور مواقع آدمهایی بودند که پایشان را از گلیمشان درازتر کردند و گذاشتد آنور دایره و خب پای اکثرشان هم قلم شد. بشریت هر لحظهای که هستش را با دایرهی انتخابهای آزادتر امتداد میدهد، مدیون آن آدم هاست؛ آدمهای جسور، نترس، احمق و شاید کمی کنجکاو.

امیرحسین حسنپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.